سلام..................
خيلی خوشحالم که به اين زودی اين همه دوست پيدا کردم و راستشو بخواين
احساس غرور کردم که اينقدر بهم سر زديد و حالمو پرسيديد....... خيلی تنبلی
کردم ببخشيد.....اولين خصلت انسان بودن رو پيدا کردم......تنبلی!
من 28 تير درست يه روز قبل از تولد بابا به دنيا اومدم يعنی با تصميم
مامان به دنيا آورده شدم ,ميتونستم 29 هم به دنيا بيام ولی صبر مامان برای
ديدن من ديگه تموم شده بود............
دکتر به مامان گفته بود بايد 27 منتظر ورود من باشه ولی از اونجايی که
من جا خوش کرده بودم هيچ حرکتی از خودم نشون ندادم.يادمه که 27 مامان چقدر
دلشوره داشت تا اينکه به دکترش زنگ زد و گفت هيج خبری نيست.....دکترش هم
گفت بايد فردا صبح بيای سونوگرافی ......اون شب مامان خوابش نبرد و همه
وسايل رو برای بستری شدن آماده کرد.....من نزديکهای صبح بود که تصميم
گرفتم يه ذره مامان رو اذيت کنم و يه حرکتهايی از خودم نشون
دادم.....مامان از خواب پريد و بابا رو بيدار کرد و با خوشحالی گفت فکر
کنم داره شروع ميشه.........هردو خوشحال بودن .........خيلی......مامان
ديگه تا صبح نخوابيد و راه ميرفت و منم هر از گاهی يه تکونهايی ميخوردم که
البته مامان بيچاره دردش ميگرفت......
صبح مامان بزرگ ما سه تا رو از قرآن رد کرد ..... مامان تو ماشين فکر ميکرد الان ديگه مثل فيلمها ميشه , شروع ميکنه به داد کشِدن و تا ميرسن بيمازستان ميخوابه رو تخت و در حالی که پرستارو تخت رو هل ميدن بابا هم کنارش لبه تخت رو گرفته و مامان هم همينطور داد ميزنه...........
ولی هيچ کدوم از اين اتفاقات نيفتاد.......................
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده توسط وحید |
لينک ثابت
| 10 آذر 1389برچسب:,|