من و مامان هردو دلتنگه باباييم.مامان هم خوشحاله که اينجاست و دوستهای قديميش رو ميبينه و هم از اين دوری اجباری ناراحته.
مامان دوباره رفت سونوگرافی و مرتب از دکتر سوال ميکرد که الان کجامو
داره ميبينه!دلم ميخواست بهش لبخند بزنم و يه بوس کوچولو براش بفرستم ولی
هرکاری کردم بچزخم نشد و خيلی لجم گرفت........
مامان يه دفتر خاطرات داره برای من مينويسه و با خودش قرار گذاشته تولد
18 سالگيم بهم بده ولی خبر نداره که من از همه چيز خبر دارم,ولی ميخوام
بروی خودم نيآرم و خوشحالش کنم.
اين روزها خونه مامان بزرگ خيلی شلوغ ميشه.احساس ميکنم همه ديگه زيادی
مامان رو تحويل ميگيرن.البته بيشتر به خاطر اينه که مامان تا ازدواج کرد
از اينجا رفت و هروقت هم ميومد تهران وقت نميکرد کسی رو ببينه.
خلاصه هر کی مياد با کلی هيجان وسايلی که برای من آورده رو نشون
ميده.خيلی ذوق ميکنه و عاشق اينه که توضيج بده همه سيسمونی منو رفته از
دبی گرفته (آخه جايی که ما زندگی ميکنيم به اونجا خيلی نزديکه ,اين ديگه
بز دادن نداره مادر من ) خيلی اين اخلاقش بامزه اس.سعی ميکنه هميشه خودش
رو يه زن متفاوت نشون بده که مثلا اين چيزها اصلا براش مهم نيست ولی فقط
من که تو درونشم ميفهمم که داره بز ميده و دوست داره همه ازش تعريف کنن که
خيلی با سليقس....... و وقتی اين حرفارو ميشنوه لبخند رضايت رو رو لباش
ميبنم .......
مامان از اين لحاظ يه مردادی اصيله.........................
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده توسط وحید |
لينک ثابت
| 10 آذر 1389برچسب:,|